دو روز پیش بود که صبح از خواب بلند شدم و تصمیم گرفتم که به جای دانشگاه برم اتوبوسگردی. مدتها بود تصمیم داشتم همینطوری بدون مقصد مشخصی اتوبوسها را سوار بشوم و در یک ایستگاهی پیاده بشوم و دوباره سوار اتوبوس دیگری بشوم. هوا آفتابی بود و در عین حال یک باد خنکی هم میوزید. هنوز به دم در نرسیده بودم که راهم را به سمت اتاقم کج کردم و کولهام را سبک کردم. لپتاپ و شارژر و دفتر و کتاب کارم را از کیفم درآوردم و یک بطری را پر از آب کردم و راهی شدم.
تا ایستگاه مترو به این فکر کردم که دقیقا کجا بروم و چه اتوبوسی سوار بشوم. به این فکر کردم که کجا هست که مدتهاست دوست دارم یک سری بهش بزنم اما به جهت دور بودن و نبودن محمد نتوانستم. اولین گزینهای که به ذهنم آمد را هدف قرار دادم. به ایستگاه مترو که رسیدم درهای اتوبوس ۷۴ به رویم باز شده بود. سوارش شدم و یک جای گرم و نرم برای خودم انتخاب کردم که خوب بتوانم خیابانها را رصد کنم. اتوبوس حرکت کرد. هوای داخل اتوبوس گرم بود. برای همین تند تند آب خوردم تا گرما اذیتم نکند و از این تصمیمی که گرفتم پشیمان نشوم. مامان همان موقعها زنگ زد و مشغول صحبت شدیم. گرم صحبت بودم که دیدم به مقصد رسیدهایم. سریع دکمهی درخواست پیادهشدن» را فشار دادم تا در ایستگاه بعدی پیاده بشوم. از اتوبوس که پیاده شدم باد خنکی به صورتم خورد که باعث شد دلم نخواهد دوباره خودم را در یک اتوبوس گرم دیگر حبس کنم. تصمیم گرفتم این بار کمی پیاده خیابانها را گز کنم. سبکبار بودم و باد خنکی میوزید و در عین حال آفتاب مطبوعی هم بر سرمان سایه گسترده بود.
بی هدف به راه افتادم و خیابانها را بالا و پایین کردم. هر از گاهی به یک مغازهای وارد میشدم و به جای تماشای محصولاتشان به آدمها نگاه میکردم. به آنهایی که سرگرم خرید بودند یا داشتند لباس پرو میکردند یا با بچههایشان سرگرم گفتگو بودند. با یک خانمی شروع به صحبت کردم. البته او سر صحبت را باز کرد. راجع به آب و هوا صحبت کرد و از رنگ روسری و مانتوی من تعریف کرد. من هم تشکر کردم و گفتم که امروز واقعا هوا خیلی مطبوع و دوست داشتنی است. مکالمهمان کوتاه بود اما انگار حال هر دویمان را خوب کرد. یک لحظه حس کردم او هم مثل من مقصد مشخصی نداشته و امروز به قصد دیدن آدمها و خیابانها راهی شده است.
۴ ساعتی در خیابانها قدم زدم و هر از گاهی برای فرار از گرما سری به مغازهها زدم و کمی وقت گذراندم و آدمها را تماشا کردم. بعد اما چشمم به بستنی فروشی محبوبم افتاد. با خودم گفتم چه فرصتی بهتر از این. داخل مغازه شدم و ساندویچ بستنی نعنا سفارش دادم و کنار پنجره نشستم و مشغول خوردن شدم. دلم خواست این لحظه را ثبت کنم. برای همین دست به موبایل شدم و با یک استوری این لحظه را ثبت کردم. نمیدانم آدمهایی که عکسم را دیدند به چه چیزهایی فکر کردند اما من در آن لحظه به این فکر کردم که چقدر لذت بخش است گاهی خودت را مهمان کنی و با خودت وقت بگذرانی، برای خودت بستنی بخری و رو به روی پنجره بشینی و آدمهای داخل خیابان را رصد کنی و سعی کنی داستانهایشان را حدس بزنی. اینکه هر کدام امروز با چه چیزهایی دست و پنجه نرم میکنند و چه فکرهایی از ذهنشان خطور میکند.
آن روز را با خودم گذراندم و تصمیم گرفتم در این سه ماه باقیمانده روزهای بیشتری را با خودم بگذارنم. به سمت روزهایی میروم که برایم پر از هیجان است اما ترسهایی هم دارد. ترس مثل قبل نبودن ترس کمی نیست. بعضی تغییرات قابل بازگشت نیستند و همیشگی هستند و این بیشتر آدمّا را میترساند اما شوق دیدار علی و آمدنش به زندگیمان بیشتر از این ترسهاست. اینروزها تمام دعایم این است که علی سالم باشد و صالح و به سلامتی و راحتی پا به این دنیا بگذارد تا روزهای بعد آمدنش را با هم بسازیم. اما نمیشود ترسی که از تغییر وجود دارد را نیز کتمان کرد و حرفی ازش نزد. دوست ندارم که از الان یک مادر تصنعی باشم. مادر بودن پر است از حسهای خوب و البته گاهی حسهای ترسناک و دردناک. باید هر دو ور این قصه را روایت کرد .
درباره این سایت