ساعت ۶ صبح است و من خوابم نمی‌برد. رفلاکس معده سبب شده است که خنجری مدام در گلویم فرو برود و خواب را از چشمانم برباید. قاعدتا باید کلافه باشم که خواب شیرین صبحگاهی در خنکای اتاق و در گرمای پتو را از دست داده‌ام اما نیستم! خوشحالم که توفیق اجباری دیدن طلوع آفتاب نصیبم شده است و کمی فرصت دارم تا در خلوت خودم به روزهایی که گذشته است و روزهایی که پیش رو است فکر کنم. ماه هشتم بودن با علی به سرعت برق و باد سپری شد. انقدر کارهای عقب مانده داشتم که به محض شروع مرخصی‌ام، تقریبا هر روز یه گوشه‌ی کار را گرفتم تا تمام شود. هنوز هم آماده‌سازی مدارک و تلفن‌ها و وقت گرفتن‌ها مانده است و رمق من هم برای پیگیری کارها روز به روز کمتر می‌شود. جسمم دیگر التهابات و هیجانات بی‌وقفه‌ی روحم را تاب نمی‌آورد انگار. روحی که هم می‌خواهد مادری کند و هم می‌خواهد یک لیست از کارهای عقب‌مانده‌ای این مدت را در دوران مرخصی‌اش انجام دهد. 

کتاب هایی که جلوی خودم قطار کرده‌ام و حالا بعد ازخواندن دوصفحه از آن‌ها خوابم می‌برد. مطالب کتاب‌هایی که مربوط به علی است را سعی میکنم با هایلایت کردن یا با توضیحش برای دیگران به ذهن بسپارم، مطلب را برای خودم جا می‌اندازم که خواندن‌های این روزهایم بی‌فایده نباشد و جایی گوشه‌ی ذهنم ثبت شود. 

چله‌ها و عادت‌هایی که برای خودم در این مدت همراهی با علی ایجاد کرده‌ام را باید حفاظت و نگهداری کنم تا از یادم نرود و فراموشم نشود. البته پسر کوچولو خیلی موقع‌ها در یادآوری‌ها کمکم میکند. مثلا همین چندشب پیش بود که به رختخواب رفتم و حرکت‌های مداوم و ماهی‌وارش نمی‌گذاشت که بخوابم. همیشه موقعی که دراز می‌کشم شروع به حرکت میکند اما این میزان از حرکت برایم عجیب بود. گاهی با فشار پاهایش و گاهی هم با فشار دست و کمرش خوابی که به چشمانم می‌آمد را از چشمانم می‌گرفت. هیچ‌وقت اینقدر شدید حرکت نمی‌کرد که نگذارد من بخوابم. داشتم به همین حرکت‌هایش فکر میکردم که یک دفعه یادم آمد یکی از عادت‌های شبانه‌ای که با هم انجام می‌دادیم را امشب فراموش کرده بودم. به زحمت از جایم بلند شدم و شروع کردم به خواندن. به محض آنکه شروع کردم، پسرک آرام گرفت و همراهم شد. 

وقتی به گذر زمان در این هشت ماه و دوهفته فکر میکنم، احساس میکنم زمان با سرعت بیشتری سپری شده است و انگار زندگی‌ام روی دور تند بوده است. به آینده فکر میکنم که چه طور خواهد بود؟ زندگی با علی و مریمی که مادر شده است چه تغییراتی خواهد کرد؟ به تصمیماتی فکر میکنم که در حال حاضر برای علی و آینده‌اش گرفته‌ام. چقدر درست هستن و چقدر بعدها بابت‌شان خودم را سرزنش خواهم کرد؟ به لحظه‌های فعلی زندگی‌ام فکر میکنم. به روزهایی که نه دیگر مثل قبل هستند و نه بعدها قابل تکرار. حتی اگر یک بار دیگر یک جوانه‌ی کوچک در دلم رشد کند و ببالد با این بار فرق خواهد داشت. عادت‌ها و حس و حالم، نگاهم به زندگی و حتی روزمرگی‌هایم با آنچه که در این لجظات تجربه می‌کنم متفاوت خواهد بود. 

زندگی به قدری سیال است و متغیر که باورش برای ما سخت است اما واقعیت همین است. لحظه‌ای را که زندگی میکنیم هرگز دوباره زندگی نخواهیم کرد. برای همین است که برعکس اطرافیانم که روزها را می‌شمرند تا به روز موعود نزدیک شوند من هر لحظه‌ای که در ان هستم را نفس می‌کشم و به گذر لحظه‌ها نمی‌اندیشم. 

 

مادرانگی - تنها یک بار زندگی می‌کنیم

وقت‌هایی که با خودمان می‌گذرانیم

  ,هم ,فکر ,زندگی ,یک ,میکنم ,است و ,شده است ,روزهایی که ,که به ,را از

مشخصات

تبلیغات

آخرین ارسال ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

فوتبال سئو کاران مرجع دانلود بازی ها و برنامه های اندروید خاویار قیمت روز پرفروش ترین گوشی موبایل سامسونگ آبان 98 دانلود کتاب و خلاصه کتاب جزوه کهکشان بارقه های سیاسی قاصدک گمنام کولر گازی اسپلیت - قیمت انواع کولر گازی